خوشبختی یعنی....
حالا که اینها را مینویسم یک سال بزرگتر شدهای
این را از دستهایت فهمیدهام، صبحها که به مدرسه میرویم
این را از گفتگوهای هر روزهمان فهمیدهام. تو با هزار سوالِ عجیب، من با هزار جوابِ عجیبتر
این را از دویدنت فهمیدهام، روزهایی که کم میآورم برای رسیدن بهِ رویای قشنگِ کودکیهایت
خوشبختی همین است که از منظومهی شمسی شروع میکنیم و به اینکه بچه از کجا میآید میرسیم
خوشبختی همین است که ناخن کوچک پایت را کوتاه میکنم و تو طوری نگاهم میکنی، انگار به ماهرترین
جراحِ دنیا
همین که شب به شب در آغوشِ هم جا میگیریم و پا به پایِ یک پلنگ به سادگی دنیای صورتیمان
میخندیم
خوشبختی همین است که من کنار مشقهای تو میخوابم، تو کنارِ شعرهای من
همین که خودت را در برقِ چشمان من قهرمان میبینی
همین که خودم را در قهرِ چشمانِ تو، باز مهربان میبینم
همین که سرت را در آغوشِ کسی پنهان کنی که سرش را میان موهای سیاهِ سیاهِ تو پنهان میکند تا
سینهاش را از عشق پر کند
خوشبختی یعنی همین چند خط...
برای روزهایی که دستت برای دستانِ من خیلی بزرگتر از حالا شدهاند
بیا شمعهایمان را تو فوت کن... بگذار تا سالهای دورِ دور، کنار هم بچه بمانیم...
"نیکی فیروزکوهی"
پ ن 1: نیکی جون یکی از دوستان عزیز مقیم نروژ من هستن .
پ ن 2: خیلی دوست داشتم این مطلب با عکسی از گلهای زندگیم همراه باشه اما چون میخواستم همه بخونن و رمز دارش
نکنم بدون عکس گذاشتمش.. دل خوانندگان خاموش را کمی دریابیم..یه همچین وبلاگنویس دل رحمی ام من !